صدایی در درونم فریاد می زند که:
هست
همین جا...
نزدیک تر از رک گردنت به تو...
تو اما کجایی؟
صدا بی پروا فریاد می زند بر من و من...
می شنوم؟
نمی شنوم؟
...
صدا فریاد می زند بی توقف:
هست...
انگار چاره ی دیگری نیست...
باید خوشبین بود.
نمی دانم چرا یادم افتاد که:
و اگر کرم نبود
زندگی چیزی کم داشت...
به سان یک دختر مغرور او را ندیده گرفتم و احساسش را باور نکردم.
فکر می کردم دروغ می گوید و انگار نمی گفت...
دیشب که دیدمش هفت سال از آخرین دیدارمان می گذشت.
یا از آخرین مشاجره ی همیشگی مان.
هنوز من را به یاد داشت و به قول خودش،
دیگر مهم نیست.
همه چیز تمام شده.
اما من اشتباه نکردم و به دنبال جبران چیزی نیستم.
امروز جای خوبی ایستاده ام.
فقط خواستم بگویم که انگار دروغ نمی گفت.
تمام شد
حالا می توانیم به خانه هایمان برگردیم که اماممان را کشتند
راستی که غریبی آقاجان
و غریبند یارانت
تمام شد
کسی نخواهد فهمید من چه می گویم.
جای تعجب ندارد.
تا یاد نگیرم با زبان رایج صحبت کنم و دست از رمز نگاری برندارم همین آش است و همین کاسه.
اما در این دنیا انگار هیچ کس حرف هیچ کس را نمی فهمد.
هر کس با زبان خود سخن می گوید و هر کس هر چه که خودش دوست دارد...
همه چیز مثل همیشه است.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ