همین چند روز پیش و درست زیر گوش خودمان بود که تعدادی از هموطنانمان به شهادت رسیدند...
و خیلی هم خبری نشده بود انگار!!!!!!!!!!!!!
دردناک است... دردناک...
چه کسی پاسخ گوست؟!
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم؟
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت.
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آ یا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زنده گیم خم شده بود ؟
(سهراب)
تمام مدتی رو که داشتم باهاش حرف می زدم فقط به چشم یک انسان نگاهش می کردم.
اما حرفامون که تموم شد...
دیگه باهاش کاری نداشتم و می خواستم برم اما اون هی داشت یه جوری کشش می داد.
آخرم گفت: من یه چیزی بگم؟
گفتم: بفرمایید!!!
گفت: من شماره بدم بهم زنگ می زنید؟
و من که تا به حال نه به چشم یک پسر بلکه به عنوان یه انسان نگاهش می کردم لبریز شدم از احساس تاسف! من که دنبال دوستِ پسر نمی گشتم...
چه قدر دوستش داشتم!
اون گریه کرد...
اما من نه.
فقط احساس خوبی بهم دست داد... یه احساس قشنگ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ