خدایا شکرت.........................................
ز بازوی خودم دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
چه خوب گفته حافظ علیه الرحمه مثل همیشه البته.
همیشه سکوت به معنای کوتاه آمدن نیست نازنینم.
باید پذیرفت که گاهی سکوت یعنی که بهتر است بگذارم در اندیشه ی خودت بمانی...
یا فعلا وقت پاسخ نیست...
یا...
به هر حال تو پاسخت را خواهی گرفت.
یا از او،
یا از روزگار...
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببنید باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم راباز کنید ایتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که بهم می گفتند
سحر میداند سحر
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان رابستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر اینه ها آشفتیم
چه چیزی تلخ تر از خبر محکوم شدن زن بدکاره ی "پانزده ساله" به بی آبرویی توی این شرایط؟!!!
راستی یقه ی چه کسی رو باید چسبید؟
همه مون هم مقصریم و هم بی تقصیر... اینه اصلا ماجرا و نیست شاید هم.
و بی نوا طفل پانزده ساله ای که پشت یک زنانگی افسارگسیخته و بی خبری کودکانه حلق آویز شد تا دستان پلید یک هوس وجود یک فرشته رو به راحتی لمس کنن...
افسوس
افسوس
افسوس
حرف بسیاره...
غیر از این است زندگی؟
آن قدر این دست و آن دست کردم تا مراقب با صدایی رسا گفت: وقت تمام است. برگه ها بالا...
مگر می شد خودت را به نشنیدن بزنی؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ