تمام مدتی رو که داشتم باهاش حرف می زدم فقط به چشم یک انسان نگاهش می کردم.
اما حرفامون که تموم شد...
دیگه باهاش کاری نداشتم و می خواستم برم اما اون هی داشت یه جوری کشش می داد.
آخرم گفت: من یه چیزی بگم؟
گفتم: بفرمایید!!!
گفت: من شماره بدم بهم زنگ می زنید؟
و من که تا به حال نه به چشم یک پسر بلکه به عنوان یه انسان نگاهش می کردم لبریز شدم از احساس تاسف! من که دنبال دوستِ پسر نمی گشتم...